جادوگر کوچک در شهر
برگردان میم حجری برگردان میم حجری

 

جینا روک پاکو 


جادوگر کوچک، روزی از روزها، بالای کوه ایستاده بود و به دره می نگریست.

• آنگاه چشمش به شهری افتاد:

• ماشین هائی به کوچکی ماشین های اسباب بازی در خیابان ها حرکت می کردند.
• ناقوس کلیساها بی وقفه بانگ برمی داشت و بیست گربه بسیار کوچک روی بام ها جست و خیز می کردند.

• «آه!
• شهر چقدر زیبا ست!»، جادوگر کوچک با خود گفت، از کوه به
دره سرازیر شد
و راه شهر در پیش گرفت.

• مردم با دیدن او پا به فرار گذاشتند.

• برای اینکه بندرت بیگانه ای به شهر می آمد.

• «سلام»، جادوگر کوچک گفت.
• «من هم دلم می خواهد که مدتی در اینجا زندگی کنم.»

• شهردار عینکش را بر چشم گذاشت و نگاهی به سرتاپای جادوگر کوچک انداخت.

• «نجار هستی؟»، شهردار از جادوگر کوچک پرسید.

• «نه!»، جادوگر کوچک در جوابش گفت.

• «کفاش هستی؟»

• «کفاش هم نیستم.
• من جادوگر کوچک هستم.»

• «پس تو نمی توانی اینجا بمانی»، شهردار با اخم و تخم گفت.
• «اینجا فقط کسانی زندگی می کنند که کاره ای اند.
• راهت را بگیر و برو!»

• نظر مردم شهر هم جز این نبود.

• بدین طریق بود که جادوگر کوچک را به حال خود گذاشتند و رفتند.

• جادوگر کوچک ـ اما ـ به خشم آمد.

• «مگر گل ها کاره ای اند»، با خود گفت.
• «با این حال، همه دوست شان می دارند و از خود نمی رانند.»

• از این رو، تصمیم گرفت که مردم شهر را سر عقل بیاورد.

• «اجی مجی لا ترجی!»، بر زبان راند و در آن واحد پانزده اردک وراج در طول خیابان اصلی شهر به راه افتادند.

• خروسی در برج کلیسا به قوق قولی قو برخاست و دست از خواندن برنداشت.

• ماشین ها ـ مثل کانگرو ها ـ به جست و خیز پرداختند.

• مردم شهر همه بدون استثناء به سرفه افتادند.

• شهردار با قورباغه ای در تخت خوابش غافلگیر شد و زن شهردار دید که سنجابی بر روی کلاه تابستانی اش نشسته است.

• «بیا پائین از کلاهم!»، سر بلند کرد و فرمان داد.

• سنجاب ـ اما ـ محلش نگذاشت.

• آنگاه شهردار چاره ای جز جست و جوی جادوگر کوچک نیافت.

• «جادوگر کوچک!»، شهردار در شهر راه افتاده بود و با صدای بلند داد می زد.

• «جادو را از شهر ما بردار!
• تو هر قدر دلت می خواهد، می توانی اینجا بمانی!»

• اما دیگر کار از کار گذشته بود.

• جادوگر کوچک دیری بود که از شهر بیرون رفته بود.

• و مردم مجبور شدند که با جادو زندگی کنند.

• آنها پانصد و هشتاد و هشت دستمال خریدند، ماشین ها می بایستی خیلی آهسته برانند، تا اردک ها را زیر نگیرند و یا با مینی بوس زیبا تصادف نکنند.

• شهردار در وان حمام خانه اش می خوابید و زن شهردار به سنجاب نشسته روی کلاهش چنان عادت کرده بود، که بی او نمی توانست زندگی کند.

• ولی نمی دانست که سنجاب شبها از خانه بیرون می زند و از درختان جنگل بالا می رود.

*****

• جادوگر کوچک ـ برخی اوقات ـ در قله کوه می نشیند، شهر را تماشا می کند و لبخند می زند.


• اما روزی از روزها از کوه پائین خواهد آمد و شهر بی سر و سامان را دوباره سر و سامان خواهد داد.

• در این مورد شکی نیست.

• فردا ـ حتی ـ می تواند این روز موعود باشد.

• کس چه می داند!

پایان

September 4th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان